قلب ِ اروند
رفتم به دستشویی مسجد که جلوی آینه مقنعه ام را بکشم جلو و بروم خانه. یک دختر خیلی کوچولو و ریزه میزه خیلی باحجاب داشت در لیوانش آب میکرد. در همان حال که شیر آب باز بود و لیوانش بیشتر و بیشتر از حد از آب پر می شد صورتش را برگردانده بود و من را نگاه می کرد.
من هم همراه با آن لبخندهای موزیانه ام با دست به آب اشاره کردم گفتم اونجا رو نگاه کن.
نگاهی به آب انداخت و لیوانش را چند بار دیگر پر و خالی کرد و با صدای خیلی دخترونه و خیلی خیلی با مزه اش گفت: کثیفه.تمییز نمی شه!
گفتم خب بشور. نگاه کردم به لیوانش فهمیدم چرا کثیف بود... لیوان فلزی که از آب پر می شد کاملا کُلُر را نشان می داد. باز هم در حین لبخندهای موزیانه گفتم لیوانت را بده تا یادت بدهم. لیوانش را آب کردم و گفتم باید صبر کنید این رنگش می ره. صبر کرد و بعد که رنگش رفت گفتم حالا می تونی بخوری. آب را خورد و با همان صدای با مزه گفت: آخیش چقدر تشنه ام بود... سن اش را نمی دانست. مدرسه هم نمی رفت. گفت کلاس می روم. گفتم کلاس چی؟ چندتا حرکت رزمی انجام داد فهمیدیم رزمی کار است با آن ریزه میزه ای! اسم ورزش را هم نمی دانست... حواسم نبود ازش عکس بگیرم... ولی چه دختر ریزه میزه و گوگولی مگولی ای بود... موضوع مطلب : درباره وبلاگ منوی اصلی مطالب اخیر پیوندها
عاشق آسمونی ((( لــبــخــنــد قـــلـــم ((( آخرالزمان و منتظران ظهور بر و بچه های ارزشی کشکول صفحات انتظار در فراق گل نرگس Scientist for all seasons موعود پرواز نیلوفرعاشق طلبه میلیونر حلف الالف...پنج تا بچه قلدر بی معرفت فتوبلاگ قلب اروند(فتوبلاگ خودم) وبلاگ اطلاع رسانی آقای امجد فتوبلاگ قلب اروند(فتوبلاگ دیگر خودم) |
||